از قافله جا ماندم
درست هفده سال پیش
ماندم...
زندانی این روزگار زشت شدم...
روزگاری که
نه از جنس من است نه از برای من...
چه رسمیست دنیا!
از گردشش می نالیم و می نالیم
و روز زمین گیر شدنمان را جشن می گیریم!
نمیدانم...
قلمم زیر بار دردها ترک برداشته کمرم خم شده!...
با این حال
هنوز هم به دوست لبخند میدهم
امروز آغاز غربت نشینی ام هست...
به رسم عادت...
" تولـــــــــــدم مبارک "